مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

سفال...

یا لطیف... بعد از کلاسِ مادر و کودک بنا به عشقی که به خمیر بازی داشتی راهیِ کلاسِ سفال شدیم... یک جایِ آرام ...که میزبانت لبخندی مهربان بود. دویست گِرم گِل را مقابلت گذاشت...با تعجب نگاه کردی... _دستام کثیف میشه آخه! و دلِ دستهایت را به سرشتِ پاکت دادی و با گِل آشتی کردی... آن لبخند هم پا به پایِ تو بود....کمکت می کرد...می دانست ...خیلی بیشتر از بعضیها...نه اینکه کلاس و دوره ای رفته باشد...عاشق بود...می گفت من حالم با بچه ها خوب میشه....هروقت حالم خوب نیست باید بیام کنارِ اینا! سه جلسه ای توی کلاس بودم....صندلیِ نزدیکِ تو! کم کم به خواستِ مینایِ خنده رو تلفنی مصلحتی جواب دادم و گاه دستهایم را می شستم و نمی آمدم... که ...
29 آبان 1393

تکرار...

یا رحیم... گاهی تکرار خوب است...حالِ آدم را خوش می کند...مثلِ تکرارِ یک لبخند. زنگِ درِ خانه را که میزنند...می پرسی: بابائه؟ جواب که بله باشد...تو دیگر نیستی! کجایی؟؟ همان جایِ همیشگی..همان جایی که همیشه قایم می شوی....یک جایِ ثابت! زیرِ میز یا زیرِ رومبلی... بابایی باید همان دیالوگ هایِ همیشه را تکرار کند... _پسرم؟ مبین کجاست؟ و بگردد...بگردد...یا بنشیند و تو را کاملا اتفاقی ببیند! و تو همان لبخند های همیشه را تکرار کنی... شبمان را همین لبخندها کوک می کند..همین تکرارها... مبین یواش می گویمت...من هر بار! منتظرم تا ببینم تو همین سناریو را تکرار می کنی یا نه! دلهره دارم شبی بزرگ شده باشی و قایم نشوی... هنوز ق...
26 آبان 1393

نیمِ بزرگ!

سبحان المبین... سه سال و نیمه شدی جانم... حرفم نمی آید... این روزها همه ی وجودم چَشم شده.... این روزها خوب است...خوش حالم! از این بلوغ!!! از این رشد.. این سه سال و نیم ما کاشتیم....حالا باید مراقبت باشیم فقط ...تو ریشه دوانده ای...تو رشد کرده ای...سخت می شود خاکت را عوض کرد...حالا باید نظاره گر باشیم...خاک و آب و نور را برایت فراهم کردیم ...حالا نوبت توست.... برو پسر....به سویِ نور و روشنی... این روزهایِ دوست داشتنی....که می فهمی....درک می کنی..حس می کنی...نه از جنسِ کودکی...که کمی بزرگتر... این روزها را می بلعم....با جانم...به اندازه ی روزهایِ بی تکرار گذشته، اشتیاقی وصف نشدنی دارم برای روزهایِ آتی... مبین! ت...
24 آبان 1393

این محرم...این سه ساله...

السلام علیک یا رقیه.... اینکه سه ساله داشته باشی، یعنی برای اشکهایِ گاه و بیگاهت دلیل داری... همینکه توی مجلسِ اباعبدلله نشسته باشی و سه ساله ات روی پاهایت دراز بکشد و خوب گوش کند کافیست تا دلت هزار پاره شود برایِ پاهایِ سه ساله ی حسین (ع)... خدا نکند سه ساله بابا بخواهد....روضه ی دل شروع می شود... مبین عزیزِ دلم، روشنم این محرم، هم تو بزرگ شده بودی و هم من تلاش کردم برای بزرگ شدن! تو می دیدی....هر آنچه من نمی دیدم.... تو می شنیدی...هر آنچه من نمی شنیدم.... من دنبالِ تو دویدم این محرم...تا خودم را پیدا کنم... تا کمی بفهمم! _مامان قصه ی کربلا رو بگو..... گفتم! گوش کردی...فقط گوش کردی....من اشک ریختم! ...
19 آبان 1393

تئاتر...تئاتر...اسباب بازی!

هوالمبین... تیاتر را دوست داری عروسکِ زندگی... درکت از تئاتر بیشتر از تصورم بود...اشتیاقت...و ترجیح دادنت به سینما! بهترین هدیه.....بهترین جایزه....بهترین مژده ای که می شود به تو داد اینه که میریم تئاتر! این بار برنامه را جوری چیدیم که بابایی هم برای اولین بار همراهمان باشد...یک آخرِ هفته ی سه نفره....با دوستِ همراهت رها قرار گذاشتیم برایِ تئاترِ (خانه ی خورشید) و ما زودتر از موعد رسیدیم.... دقیقا 50 دقیقه زودتر...توی سالن انتظار نشستیم....و تو بی قرار و مشتاق و هیجان زده از صدایِ تئاترِ قبلی...پشتِ در ایستاده بودی و اصرار می کردی بریم تو نمایش شروع شده! هرچه توضیح می دادیم که این نمایش شروع شده و خانه ی خورشید نیست، ن...
9 آبان 1393

توئه بی حال....

یا شافی... الهی هیچ گاه مریض نباشی مادر...که همین گاه ها تنم را می لرزاند... اصلا بگویمت...دنیا لَنگ می شود وقتی تو بی حالی... شبی سراسر سرفه و بی خوابی داشتیم...خروسکی و تند! باز وحشتِ آن ده روز خروسکِ پارسال مرا گرفت..صبح ساعت 6 تب کردی و دل برایم نماند... شال و کلاه کردیم و رفتیم... چقدر تو خوبی! با تمامِ حالِ نداشته ات...با تمامِ رمقِ گرفته ات....با تمامِ سرفه هایت مهربانی را فراموش نمیکنی...عشقم میدهی... دکتر تشخیصِ خروسک نداد! همان پارسالی ست که اثراتش ثبت شده...بخور و دارو و سوپ. آزمایشِ چکاپِ سه سالگی هم نوشت... رو به بهبودی بعد از ده روز...الحمدلله.... مثلِ همیشه داروهایت را خوب می خوری...و خوب ترش اینکه خ...
7 آبان 1393

کاملا بهاری...

یا لطیف... نبات کوچولو... یک قرارِ کوچکِ دیگر...با بهاری هایِ سه سال و نیمه... خانه ی رادوین...پسرکِ اسفندی...شگفت زده شدم وقتی این کوچکِ ناز لهجه ی فارسی حرف زدنش هم انگلیسی بود....از کلماتِ انگلیسی استفاده میکرد و انگلیسی میخواند! خوشحال شدیم مهربانیِ سامِ ریزه با پول هایِ بازیی که برایتان آورده بود...و شیرین زبانی هایی که برایتان میکرد... لذت بردیم از خنده هایِ چال دارِ رهام...پسرک خوش قد و بالایِ حساس و مهربان. آرام شدیم از آرامشِ کیان! این مردِ کوچک و برادرانه هایش با کیاوش... عشق کردیم از شنیدنِ شعرهایِ دخترکِ خردادیمان دیبا...با آن همه ناز و ادا شعرهایش را به سه زبان خواند ممنون شدیم از مامانِ سپهری که سه سال و...
7 آبان 1393

باغِ وحش...

یا حبیب... این آخرِ هفته هایِ سه نفره مان جان میدهد برای خلوت کردن....برایِ بیشتر سه نفره بودن! پیشنهادِ بیرون رفتن دادیم و تو سریع گفتی: بریم سیرکِ عقاب! گفته هایِ خیلی قبل ترِ بابایی خوب در ذهن کوچکت نقش بسته بود...پرسیدم: مگه میدونی سیرک کجاس؟ _بله بابا گفته یه جاییه که همه ی حیوونا، واقعی ها...الکی نه! میان نمایش اجرا میکنن...خیلی خوبه. بابایی آمد و تصمیم بر باغِ وحش شد... تجربه ی دومت بود و اینبار فهیم تر و مشتاق تر....که این عشقِ به حیوانات از همه جانب به تو رسیده! تمــــــــامِ قفس ها را با بابایی به دقت نگاه کردی....و تنها جمله ای که مدام می گفتی: وااااای مامان باورم نمیشه!!! اطرافیان را به خنده وا میداشت...
3 آبان 1393

اقاي استاندارد

یا ستار... جشنواره ی بادبادکِ اميد  کانون پرورشی فکری کودک و نوجوان فرصت خیلی خوبی بود  برای من که کتابهای مورد نظرم رو برات بخرم...و برای تو، تا یه تیاتر خیلی شاد و موزیکال رو به اسم *کارت دعوت * تجربه کنی... بهانه ای بود برایِ تجربه ی نمایشگاهیِ تو...خیلی دوست داشتی... بادکنک و گریم و کتابها و بروشور هایی که بهت برای تبلیغ میدادن....حسابی سرِ کیف ت آورده بود..فکر میکردی چه استقبالِ شایانی ازت میشه....عزیزدلِ خوبم. بازیهایی که توی هر غرفه تدارک دیده بودن.... و... وقتی برگشتیم از بینِ اون کیسه ی پر از کتاب و بروشورت....کتابهایِ استاندارد برات خیلی جالب بود...چند بار برات خوندم... و اینطوری شده که شما شدی آقایِ ...
3 آبان 1393
1