سفال...
یا لطیف... بعد از کلاسِ مادر و کودک بنا به عشقی که به خمیر بازی داشتی راهیِ کلاسِ سفال شدیم... یک جایِ آرام ...که میزبانت لبخندی مهربان بود. دویست گِرم گِل را مقابلت گذاشت...با تعجب نگاه کردی... _دستام کثیف میشه آخه! و دلِ دستهایت را به سرشتِ پاکت دادی و با گِل آشتی کردی... آن لبخند هم پا به پایِ تو بود....کمکت می کرد...می دانست ...خیلی بیشتر از بعضیها...نه اینکه کلاس و دوره ای رفته باشد...عاشق بود...می گفت من حالم با بچه ها خوب میشه....هروقت حالم خوب نیست باید بیام کنارِ اینا! سه جلسه ای توی کلاس بودم....صندلیِ نزدیکِ تو! کم کم به خواستِ مینایِ خنده رو تلفنی مصلحتی جواب دادم و گاه دستهایم را می شستم و نمی آمدم... که ...